"آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند"
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا فقط با 12 کلمه داستان زیر است که نویسندهاش مشخص نیست!
"آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند"
کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا فقط با 12 کلمه داستان زیر است که نویسندهاش مشخص نیست!
آیا دوست دارید برای
صلح جهانی کاری انجام دهید ؟
به خانه بروید و به خانواده تان عشق بورزید
خوب معلومه کی بود دیگه...
همین آقا یا خانم نویسنده بود
البته من ترجیحم اینه ک خانم بود
09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)
اولا چون همیشه پای یک زن در میان است
ثانیا چون همیشه خانمها بلایی سر اقایون نیارن ازین دنیا دل نمیکنن
تازه خبر ندارین ک اون ادم تنهاییم ک تو خونش بود, خانم بود
09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)
عزرائیل بود در زده
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
ادم فضاییا بودن
همه ادمای زمینو نابود کرده بودن این یکی جا مونده بود اومدن دستی بکشنش
زمینو صاحب شن
چه نگرش منفی
چه جالب ما یه گفتگو داشتیم یه داستان باید ارائه میدادیم دنباله ی این داستان
یکی گفت مثل شما " عزرائیل بوده و داستان رو ادامه داد "
یکی گفت مادرش بوده و ادامه داد
من گفتم " زنگ اتصالی کرده بوده ادمه دادم "
یکی گفت " توهم زده بوده و .... "
و خیلی ججالب بود حدود بیستا داستان با این اماده کرده بودیم همگی
آیا دوست دارید برای
صلح جهانی کاری انجام دهید ؟
به خانه بروید و به خانواده تان عشق بورزید
یه چیز دیگه گفته یه دونه انسان بوده پس اون کسی که در زده ممکن سگش بوده
زندگی سه دیدگاه داره
دیدگاه شما
دیدگاه من
حقیقت
09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)
مرسی..
من میخوابم
خودتون برای بازارش ی فکری بکنید
البته شاید زنشو بهشت راه ندادن برگشته خونه
الله و اعلم
09124843303 (دعاوی حقوقی - کیفری و مشاور حقوقی ازدواج)
آخرین آدم دنیا خودش تنها تو اتاق نشسته بود که در زدند
پا شد با ترس بره در و باز کنه که وسط راه از ترس خورد زمین و از خواب بیدار شد
و فهمید هنوزم تنهاست
البته میشه هم گفت تا در زن از خواب بیدار شد و فهمید که همش خواب بوده
یا شاید باد زده چیزی رو انداخته
همون که بقیرو کشته اومده اینم بکشه
ترسناکترین داستان های چندخطی با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...*****زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم..****زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...****با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...*****من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...*****هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...****بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...(کلیپ اینو دارم ولی نمیدونم اینجا میشه آپلودش کرد یا نه)*****یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...****یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شم که که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت: "منم شنیدم!"....****آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...
ویرایش توسط بهشت : 08-13-2015 در ساعت 12:45 PM
Who looses today, won’t find tomorrow, There is nothing important as today
در زدن و طرف فهمید یه ادم دیگه بجز خودش زنده مونده
دل بردی
از
من
به یغما
ای ترک غارتگره من
چند تا داستان کوتاه ترسناک مینویسم از ذهن خودم:
================================
صبح از خواب بیدار شدم. در اتاقو باز کردم و رفتم از پله ها پایین. دیدم وسط حال یه زن بدون چهره و با چادر سیاه و قد خیلی بلند و چهار شونه ایستاده و به من زل زده
================================
امروز تشییع جنازه بودیم و صحنه بدی تو غسالخانه دیدم جنازه ای با چشم های باز و بدون حرکت. شب تنها بودم و موقع خواب زیر پتو سایه ای دیدم بالای سرمه پتو رو زدم کنار همون جنازه بود داشت به من زل میزد
================================
همیشه حس میکنم تو یه جمع کسی هست که حرف نمیزنه ولی منو زیر نظر داره و به من نگاه میکنه اما بعد از پرس و جو از بقیه متوجه میشم اون شخص اصلا اونجا نبوده
================================
شب بود و همگی داشتیم میرفتیم تو خونه قدیمی متروکه که بخوابیم. همه رفتن داخل و در رو روی من بستن انگار متوجه نشدن من جا موندم. چند سایه رو میبینم به من نزدیک میشن
================================
خوابیده بودم که در یخچال باز و بسته شد. من تنها زدندگی میکنم.
================================
پسرم که تازه 2 ماه داره روی تخت خوابوندم و بیرون رفتم.برگشتم طرف اتاق از سوراخ در ببینم بیدار نشده دیدم پتو رو زد کنار و به من نگاه کرد
================================
سگ هایی دیدم سیاه و درشت اندام به طرفم میان اما پاهام بی حس بودن
================================
مادرم منو صدا زد .از خواب بیدار شدم رفتم پایین سلام کردم که مادرم گفت علی بیدار شو دیگه اما من بیدار بودم و خیلی سبک.
================================
وقتی سگم مرد اونو انداختم داخل یه چاه تاریک و عمیق کنار خونه. 2 سال بعد همون سگ برگشت پیش من
================================
در خونه رو باز کردم برم بیرون خرید اما با دریایی سیاه و تاریک مواجه شدم خانه من روی بلند ترین قله سالم مونده بود.
================================
ادامه دارد ...
نظرتون رو بگید
ویرایش توسط قیامت : 09-07-2017 در ساعت 01:49 PM
من مثل خیلی از کاربرای دیگه دانش و تخصصی تو مشاوره ندارم و فقط نظر خودمو میگم
برای کسانی که قوانین سرسختانه در زندگی شون میذارن:
به جای تمرکز بر روی نتایج ، به تلاش های خود بیندیشیم و برنامه ریزی کنیم.
نگاه به گذشته، افسردگی و نگاه به آینده ، اضطراب ایجاد می کند، چون نه قادر به تغییر گذشته ایم و نه به آینده آگاهی داریم.
تاپیک قدیمیه...
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند...
در را باز کرد، گفت کیه؟ گفت مامور آبه... کارگردان گفت کات، آقا برو بیرون فیلمبرداری داریم، مامور آب بی اعتنا پیشششگوشتیشو کرد تو کف اتاق کنتورو پیدا کرد و قرایت کرد و آخرم درو محکم کوبید رفت...
کارگردان: دوباره میگیریم
آخرین انسان تنها نشسته بود در زدن
درو باز کرد بابای پونه بود میخواست بهش اژدهای سیگاری نشون بده
اونم ردش کردن رفت، گرگه اومد گفت منم منم مادرتون، تنها آدم گفت اهلی کردن یعنی چه؟ گرگه گفت من متودم وحشیه ببخشید، گذاشت رفت
آخرین انسان نشسته بود در زدن، پاشد درو باز کرد، کسی نبود، هی درو بازو بسته کرد کسی نبود، بغضش گرفت ازین که این همه آدم توی شهر بود ولی یه انسان نبود... از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)